بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران...
من هستم و باران برایم قصه می خواند
دمش گرم
خوب شرح گیسوان عشق را می داند
در این همهمه ی باران
چکاوک ناله می نالد
برای بودن با تو
زیر باران شعر می خواند...
یا علی
ملتمس دعای خیر شما
من هستم و باران برایم قصه می خواند
دمش گرم
خوب شرح گیسوان عشق را می داند
در این همهمه ی باران
چکاوک ناله می نالد
برای بودن با تو
زیر باران شعر می خواند...
یا علی
ملتمس دعای خیر شما
بانوی من سفر نرو
سفر خودش یه فاصله اس
فاصلمون زیاد شده
دنیام پر از جفا شده
حالا منم بدون تو
روزا رو تکرار میکنم
روی خطوط پنجره اسم تو پیدا میکنم
دلم میخواد بدون تو توی اتاق زار بزنم
بعد تو میخوام نازنین
شادی هامو دار بزنم
دلم میخواد بدون تو
صدای پای عابری
دیگه نیاد به سر سرا.....................
(تقدیم به کسی که دلم این روزها عجیب هوای محبتش میکند...!)
بی تو روزهایم می رود و باز هم اما
سوی مرگ می رود انگار باز هم اما
جان به لب می آید و باز هم اما
روی مرگ می ماند و باز هم اما
دست به چنگ می برد و باز هم اما
مدام مویه می کند و باز هم اما
فکر خزان می کند و باز هم اما
بهار مات می بیند و باز هم اما
سوی دوست می رود و باز هم اما
پر سوال می شود و باز هم اما
فکر و خیال یک یار می کند و باز هم اما
تو را تکرار می کند و باز هم اما
تو را نهان می بیند و باز هم اما
خلق دیوانه خوانده اند باز هم اما
من به جد کار خویش می کنم
در تمام عمرخاطره ات را تفتیش می کنم
بی امااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!
بارالها!مرا توان شکر بی کرانه هایت نیست و شاید هم ظرفیتش را
روزی که با واسطه ای دلم سیقل یافت و قدری تیرگی دنیا کم رنگ شد
قرار گذاشتم که هر گاه اذن اذانت در گلدسته ی دنیا فریاد می کند همه چیز تعطیل شود و بر سبقت هر کاری حک شود که حال وقت خداست این وقت را به هیچ طمعی نخواهم فروخت
و امروز فرصتی قراری دیگری است:
هر گاه که باد دنیا به قبقبم می افتد زمزمه کنم
های بادهای وسوسه
من نسیم محبت یار را
به طوفان بلا نخواهم داد.........!!!!!!!!
خدایا خیلی وقته که دیگه بچه نیستم اما میخوام با صداقت بچگیا باهات صحبت کنم;خدایا میخوام صدات بزنم
میخوام بهت بگممممم:خدا جونی...
وقتی اینجوری صدات میکنم یه حس عجیبی یادم میاره که حقیقتا از رگ گردن نزدیکتری و هیچ فاصله ای بینمون نبوده و نیست
خدا جونی!!!!!!!! ای کاش به اندازه ی همین لفظ از پاکی بچگیا واسه امروزمون سوقاتی بر می داشتیم
تا این جوری تو قطار زندگی دنبال خودمون نباشیم
چه دنیایی واسه خودمون ساختیم: ما بدو; دنیا بدو......به کجا; کجا میخوایم بریم ...به چی میخوایم برسیم؟!
که همهی بهونه های گم بودنمون تموم شه....خودمون باشیم زندگی کنیم اما نه به هر قیمتی...!
شبا که خیلی خسته و شایدم بی خیال سرمونو رو بالشت میذاریم: یادی از یادها کرده باشیم!!
همین..........!!!!!!!!!!!!!