یه دنیا حرف

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دل نوشته

به ساعت که نگاه می کنم  گویی امشب با شوق حرکت می کند ثانیه ها با چه عجله ای  از پس هم می گذرند.برای چه نمی دانم؟

آه..... یادم آمد آخر فردا همان روزی است که منتظرش بودند.

حالا برای رسیدن به فر دا تلاش می کنند......

حکایت روزهای این ساعت دیواری خانه ما هم جالب است ....از اول هفته با آرامش حرکت می کند اما نزدیک جمعه که می شود بی تاب است انگار قرار ملاقات دارد

ملاقات با کسی که خیلی هم عزیز است...........

و من یقین دارم که اگر قادر بود به گل فروش سر کوچه مان نیز سری میزد و با او این لحظه ها را سپری میکرد....... راستی گفتم گل فروش سر کوچه بگذارید قدری از او برایتان بگویم.............او هم پیرمرد جالبی است.................. روزی که همه استراحت می کنند.او زود تر از همیشه مغازه ی خود را باز میکند و دیرتر از همیشه میرود .. تازه آن روز فقط یک گل میفروشد.و عجیب است که آن روز مغازه اش از بقیه روزها شلوغ تر است............ همه همسایه های ما آن روز گل می خرند آن هم فقط از همان یک مدل گل.................

از همسایه هایمان که گفتم............کمی از کوچه یمان بگویم........این کوچه هم روز بی تابی ساعت ما آن کوچه سابق نیست....بوی خاک باران خورده میدهد. بوی مهربانی.بوی سیب.................

حالا قدری که فکر می کنم میبینم روز بی تابی ساعت خانه یمان من هم آن آدم سابق نیستم...........من آن کسی ام که بوی مهربانی کوچه را استشمام کرده ............که به همه چیز توجه میکنم............. و میبینم  گل فروش سر کوچه یمان را همسایه هایمان که گل می خرند........... و ساعت بی تاب خانه را که بی قراری خودم را به

رخم میکشد..............

اللهم عجل لولیک الفرج.........

 

شهادت امام حسن عسکری را به شما دوستان عزیز تسلیت می گویم......

ملتمس دعای خیر شما......

داستان رز

سلام...........

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"

به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."

پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."

"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد ?سرود شجاعان?پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست. 

وسیع باش و آرام و سربه زیر و سخت

قضاوت نکن تا مورد قضاوت قرار نگیری

ملتمس دعای خیر شما................. 


کشاورز گفت.......

    نظر

بذر ناب محبت مهدی را نمی فروشند.............

                                                       که هدیه می کنند....

هدیه به تمام آنهایی که خالصانه زمینشان را از تمامی علف های هرز زدوده اند.........

 و آیا در سرزمین دل ما هیچ علف هرزی نروییده است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                           آجرک الله یا صاحب الزمان........


کوتاه...

سنگ در برکه می اندازیم و می پنداریم..................

            با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد.............

کی به انداختن سنگ پاپی در آب..................

        ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت...................


انتظار...

شنیده ام وقتی که می آیی رنگ دلتنگی از جمعه ها گرفته می شود.......

   پس بیا جلوه بخش جمعه های بی رنگمان باش... قسم به غربت روزهای انتظار .. از طلوع تا غروب خورشیدهای هر جمعه  چشم به راهت خواهم ماند تا عطر نرگس ها را پیشکش نگاهت کنم....

     وقتی که بیایی به شقایق های عالم خواهم گفت که عاشقی کم کنید که آخرین عاشق خدایی می آید....

آجرک الله یا صلحب الزمان