خدا جونی...
خدایا خیلی وقته که دیگه بچه نیستم اما میخوام با صداقت بچگیا باهات صحبت کنم;خدایا میخوام صدات بزنم
میخوام بهت بگممممم:خدا جونی...
وقتی اینجوری صدات میکنم یه حس عجیبی یادم میاره که حقیقتا از رگ گردن نزدیکتری و هیچ فاصله ای بینمون نبوده و نیست
خدا جونی!!!!!!!! ای کاش به اندازه ی همین لفظ از پاکی بچگیا واسه امروزمون سوقاتی بر می داشتیم
تا این جوری تو قطار زندگی دنبال خودمون نباشیم
چه دنیایی واسه خودمون ساختیم: ما بدو; دنیا بدو......به کجا; کجا میخوایم بریم ...به چی میخوایم برسیم؟!
که همهی بهونه های گم بودنمون تموم شه....خودمون باشیم زندگی کنیم اما نه به هر قیمتی...!
شبا که خیلی خسته و شایدم بی خیال سرمونو رو بالشت میذاریم: یادی از یادها کرده باشیم!!
همین..........!!!!!!!!!!!!!