سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه دنیا حرف

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آخرین خونه...آخرین سفر

دیروز اولین باری بود که خونه ی آخرت رو قبل از اینکه وقتش برسه تجربه کردم... انصافا چه جای آرومی بود.!

و من پر از احساس ترسی بودم که هر طوری شد بهش غلبه کردم...

دوستم پیش دستی کرد و قبل از من پاشو اون تو گذاشت آخه پیشنهاد خودش بود...وقتی اون تو دیدمش چشام بارونی شد. از خدا خواستم که هیچ وقت آخرین سفرشو نبینم...!چرا که اون به معنا واقعی یه دوسته..

بعد از اون من راهی خونه شدم.اولین چیزی که اون تو به چشم می خورد مهربونی خدا بود که ما آدما روچه خوب و چه بد یک جا آروم میکنه و از سر عدلش به یک اندازه به هممون جا میده که اونجا ما بهم فخر فروشی نکنیم ...!

حالا این چرای بزرگیه که چرا ما آدما واسه رسیدن به سهم بیشتری از دنیا که بالآخره یه روزی هر چیزی که از مادیات تو چنتمون گذاشتیم باید بذاریم و بریم هرکاری می کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دروغ می گیم...خیانت می کنیم و سر بنده ی خدا رو به خیال خودمون کلاه می ذاریم...

غافل از اینکه همون کلاهو تا چشامون می کشیم و اون وقته که واقعیتا رو نمی بینیم!؟

اونجا که بودم با خودم گفتم ای کاش اون روزی که رو شونه ی آدما میام مثل همین لحظه ای باشه که با پاهای خودم اومدم...!!!!!!!

اما خودمونیم مگه هر وقت میخوایم بریم سفر از چند روز قبل آماده نمیشیم!؟ که مثلا چی میخوایم بریم شمال دریا رو ببینیم...جنگل رو ببینیم!!!!!!!!!!

حالا یه روزی که خیلی دور هم نیست میخوایم بریم پیش خالق این زیبایی های بیکران...آماده هستیم که وقتی داریم کوچ می کنیم بالامون شکسته نباشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 


از دل نرود هر انکه از دیده برفت...

کاش اون لحظه ای که چشاشو واسه همیشه رو نفساش می بست.. عکس چشای بی قرارمن توی قاب چشاش می نشست

روزایی که بدون اون هیچ کسی رو ندارم... همه چی رو کم دارم...

روزایی که بدون اون غریبن...اصلا خورشید ندارن...

شبایی که بدون روی ماهش فقط سایه ی غم رو دارن...

کی میدونه؟!شاید ازمن رنجید که رفت(من که کاری نکردم!!!!!!!!!!!)

این سزای من نبود! منی که وقتی ارزوهام پر می گرفت...بودن وجود مهربونش اولین و آخرین خواسته ای بود که دست خدای مهربونو سخت می گرفت...

آرزوهام که  از توشون پر زد و رفت رد پای مهربونش هیچ وقت از دلم نرفت...

حالا دلم شکسته...توشم یه دنیا غم نشسته..آخه اون که سنگ صبور غمام بود واسه همیشه پشت یه سنگ خیلی آروم نشسته..

خدا جونم همه میگن:از دل برود هر آنکه از دیده برفت

اما اونکه هیچ وقت با خاطره هاش از گوشه گوشه ی دل من که نرفت...!

ای کاش...!یه کم دست اجل مهلت می داد حالا حالا ها دستامو از دستش رد نمی داد...!!!!!!!

ای کاش.............!

یاد همه ی سفر کرده ها بخیر...(مادرم یادت بخیر)

                                            شادی روحشون همین حالا یه فاتحه بخونین


بهونه..

خیلی وقته که دنبال یه بهونه می گردم...بهونه ای که بشه باهاش عوض شد..از بن بست زندگی گریخت..

از روزایی که تکراری سپری میشن بدم می یاد...شاید این احوال تقصیر خودمم باشه...!

اما کی میدونه که کجای قصه سهم من شد که غصه هاشو مثل خوشه چین مزرعه مادر بزرگ تو کیسه ی دلم جا دادم!؟

با این همه آذوقه ی غمی که چیدم برای مدت های مدیدی با نان داغ و آب دیده ی دل میتونم زنده مانی کنم نه زندگانی.!

صدای رودخونه منو از تو خلسم کشید بیرون!چشامو به زلال آب دوختم و به رخم تو آب نگاه کردم تا ببنم این منم و این دنیای من ..دنیایی که اصلا قرار نبود این جوری سپری شه...!؟

سختی سنگ کنار پام یادم آورد که دل بعضی از آدمای روزگارم از سنگ هم سخت تره!

تنیدن توی این پیله ی تنهایی بزرگ ترین سرگرمیه ی لحظه های منه!؟

این  غرق شدن تو گذسته میخواد منو به کجا بکشونه...؟!!!!!!!!!!! الله اعلم


از خدا به ما سلام...

صدایی از میان باد

   صدایی از غروب تنگ

  صدایی از تجلی خدا

    می رسد به گوش ما

       از خدا به ما سلام

            سلامی از شکوه عشق

                  به یک دیار آشنا

       به پهنورترین زمین

     زمینی به جنس خاک

  به خاکی از وجود عشق

          به عشقی که هم تولد است

            و هم غروب آرزو به دست اوست

                می رسد صدایی از خدا به ما

        آری

           از خدا به ما سلام

                                                                                       ح - پناهی


با یاد خدا دلها آرامش می یابد

به نازم به ناز اشک که در اوج همه چیز است.در اوج شکوفه های آرزوهایم و در اوج سوزهای دلم که در هر دو مرا به قادر متلقم نزدیک می کند.و مرا رها می سازد از پستی ها...از در بند بودن... از دنیایی بودن.  چه شیرین است آزاد بودن وپرواز کردن تا اوج خدا.

سپاسگذارم از او که در باروری آرزوهایم باز هم با من همراه شد و احساس زیبای با خدا بودن را در وجودم زنده کرد.

سپاسگذارم از او که قلبم را آینه وار سیقل داد تا مامن امنی باشد برای حضور ایمان و این سرآغازی است برای حضوراو که سر چشمه ی همه ی این احساس زیباست.

نه... من به اشک نمی نازم من به تو می نازم که این چنین آن را در نهادم نهادی که در هر شرایطی از فراز و نشیب زندگی ام حضور همیشگی تو را یادآور شود و من به این باور برسم که تنها نیستم چرا که خدایی هست که جبران تمام نداشته هاست......

موقعی که مادرم پیش خدا رفت تموم شدم... دنیا دیگه واسم ارزش نداشت....اما خدا کاری کرد که حالا باز سرشار از عشقم... وبرای داشتن فرداهای بهتر تلاش می کنم...

دوستای خوبم یه خواهش واسه همه ی اونایی که دستشون از دنیا کوتاه شده یه فاتحه بخونید...

یاعلی...

ملتمس دعای خیر شما...