آخرین خونه...آخرین سفر
دیروز اولین باری بود که خونه ی آخرت رو قبل از اینکه وقتش برسه تجربه کردم... انصافا چه جای آرومی بود.!
و من پر از احساس ترسی بودم که هر طوری شد بهش غلبه کردم...
دوستم پیش دستی کرد و قبل از من پاشو اون تو گذاشت آخه پیشنهاد خودش بود...وقتی اون تو دیدمش چشام بارونی شد. از خدا خواستم که هیچ وقت آخرین سفرشو نبینم...!چرا که اون به معنا واقعی یه دوسته..
بعد از اون من راهی خونه شدم.اولین چیزی که اون تو به چشم می خورد مهربونی خدا بود که ما آدما روچه خوب و چه بد یک جا آروم میکنه و از سر عدلش به یک اندازه به هممون جا میده که اونجا ما بهم فخر فروشی نکنیم ...!
حالا این چرای بزرگیه که چرا ما آدما واسه رسیدن به سهم بیشتری از دنیا که بالآخره یه روزی هر چیزی که از مادیات تو چنتمون گذاشتیم باید بذاریم و بریم هرکاری می کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دروغ می گیم...خیانت می کنیم و سر بنده ی خدا رو به خیال خودمون کلاه می ذاریم...
غافل از اینکه همون کلاهو تا چشامون می کشیم و اون وقته که واقعیتا رو نمی بینیم!؟
اونجا که بودم با خودم گفتم ای کاش اون روزی که رو شونه ی آدما میام مثل همین لحظه ای باشه که با پاهای خودم اومدم...!!!!!!!
اما خودمونیم مگه هر وقت میخوایم بریم سفر از چند روز قبل آماده نمیشیم!؟ که مثلا چی میخوایم بریم شمال دریا رو ببینیم...جنگل رو ببینیم!!!!!!!!!!
حالا یه روزی که خیلی دور هم نیست میخوایم بریم پیش خالق این زیبایی های بیکران...آماده هستیم که وقتی داریم کوچ می کنیم بالامون شکسته نباشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟